قلب در طول تاریخ تمدن بشر، مرکز اندیشه و روح بشر شناخته می شد. مصریان قدیم در حین مومیایی کردن جسد شخصیت های معروف و مقدس، قلب را یکدست و کامل از بدن فرد بیرون می کشیدند و در کوزه تبرک شده مخصوص قرار می دادند. مغز ولی هیچ اهمیتی نداشت و جمجمه با ابزار مخصوص، از طریق مجرای دماغ، تخلیه و خوراک جانوران می شد و آن را با خاک اره یا صمغ پر می کردند.
اعتبار و منزلت قلب برای یونانی ها حتی بالاتر آز تمدن های قدیمی تر بود. برای یونانی ها نسبت قلب به بدن مثل نسبت کتاب مرجع به سایر کتاب های کتابخانه بود. ارسطو شریان های اصلی درون قلب را به کانال پیام رسانی به سایر اعضا تعبیر کرده بود و رگه های ظریف درون مغز را بی خاصیت می پنداشت.
قلب در مرکز بدن به عنوان فرمانده شناخته شده بود چون زودتر از سایر اعضا بدن در جنین شکل می گرفت. چون تپش قلب با احساسات و عواطف بشر مربوط بود و در این میان، جایگاه مغز که عضو پرت و دوری در بدن بود بی ارزش تلقی می شد.
اما تجربه پزشکان از همان دوران قدیم به آنها اجازه می داد که در مورد هویت و مسولیت مغز، کمابیش متفاوت بیاندیشند بویژه آنکه بارها شاهد بیمارانی بودند که بعد از تحمل جراحات و صدمات مغزی، شعورشان متلاطم شده بود. توجه بیشتر به مغز و وظایفش، گسترش مداومی یافت تا آنجا که در اوایل انقلاب علمی اروپا یعنی قرن ۱۶ میلادی، اکثر مردم دانش آموخته، رابطه بین اندیشه و مغز برای شان قابل فهم بود. از همان موقع، اینجا و آنجا دانشمندانی هم بودند که مغز را گنجینه اصلی بدن می شناختند.
Emanuel Swedenborg از اولین متفکرین علمی است که در باره پیدایش منظومه شمسی نظر داد و آن را تنیده شدن و تصادم ابرهای تشکیل شده از غبارهای فضایی دانست. او همچون داوینچی طرح هایی از هواپیما، کشتی زیردریایی و تفنگ کشیده بود. او حتی به نوعی پدر علم عصب شناسی نوین بود و رابطه بافت های مرتبط کننده نیمکره های مغز را شناسایی کرد. در ادامه نظریات و اکتشاف هایش او تواتست غده هیپوفیز که از مهمترین زیرغده های بدن است را شناسایی و از آن به عنوان « لابراتوار بدن» یاد کند.